هرگز خداحافظی هرگز
حضور یک معشوق هماره جان آدم را می لرزاند ؛ گاهی برای نوشتن یک نامه در پی نوشت یک خداحافظی آرام برای پرواز به فرسنگها آن طرفتر جان آدم به تنگ می آید اما چه سود که این تنگ آمدن تا سرسرای یک نور می رود اما هنگام آغوش گرفتنش دوباره پرواز می کند به بازهم آن فرسنگها آن طرف تر .
برای داشتن یک تلالوء بی دغدغه باید تنها بود و تنها ؛ برای داشتن یک قلب باید ساعتها انتظار کشید که در پس این انتظار و ماندنها چه بس حادثه های طوفانگونه خفته اند ....
کاش برای یک خداحافظی آرام اتاقی بود کنار ساحل ، پنجره را باز می گذاشتی تا خنکای نسیم نیمه شب آرام آرام پرده را کنار بزند تا چکامه شود حضور نسیم برای قصیده قصیده چشمان زیبایِ معشوق !
حیف از این ماجرا چرا که اتاق خانمان رو به ساحل که نیست ؛ هیچ ! برای لمس بوی عشق پیر شده ایم و خانه خراب ...
یادمان نمی رود در پس دزدانه دیدنهای خنده های معشوقِ دل ترنج ، گیسوان رنگی زیبایش هر چه هست بور ، سپید یا مشکی برایمان تارش هم همیشه کوک است در باد ؛ دوستی که به تار زلف یار خرده گرفت ، دلی شکست نه برای سپیدی اش برای رنجوری دلِ مهربان معشوق !
و اما خداحافظی از معشوق در کنار نزدیکی بی فاصله ی دور
خداحافظ هرگز بانوی من ... نشسته ام که باز آیی چیزی بگویی حرفی بزنی برایم ذوق کنی از لذت زندگی و من از خنده هایت مست و نمیدانم که اصلا چه خواهم گفت.
بانوی من خداحافظ هرگز از اینجا ، که سر مست از عریانی عشقی ناب که آغوش تو رو نبوییده خسبیده جان می دهد !
خداحافظ هرگز بانویِ من ! که سرسرای خانمان خلوت تو کرده است و مهتابگونه ، چشم تو را ، خدا چه خوب نقاشی کرده است ؛
باز خواهی گشت می دانم اصلا چرا باز گردی مگر مهتاب فرسنگها آنطرف نیست ، پس چرا همیشه و هر شب از اتاق بی ساحل خانمان به من نزدیکتر است ... پس هنوز خانه خراب نشده ام
باز برو بانوی بهشتی من که هرگز عادت نکرده ام به خداخافظی ات ؛ تا تو دوباره بازگردی من هم با خیال تو مست میکنم.
کلمات کلیدی :